به حرمت روزهای بی تو ... آه های بی تو ... اشک های بی تو ..... به حرمت بغض های ناپیدای گلویم .... به حرمت این همه حرفهای نگفته ام .... گله نمی کنم از نبودنت .... از ندیدنت .... از رفتنت ....
دیوارها که روز به روز و ساعت به ساعت تنگ تر می شوند ..... له که می شوم زیر دست و پای آجرهای دلتنگی ..... چشم هایم را می بندم و مویرگ هایم را اشک می ریزم تا شوری اشک هایم شیرینی دنیای کسی را بر هم نزند ....
کاش هنوز کودک بودیم و تو پشت میز تولدت، بی خیال آن همه آدم، انگشت انگشت کیکت را می خوردی و ما دورت که جمع می شدیم تا شمع ها را فوت کنی و تا صد سال زنده باشی تازه می فهمیدیم نصف کیک تولد را نوش جان کرده ای ... کاش همان موقع میان خنده ها و تعجبمان می فهمیدیم این یعنی تو..... صد سال .... زنده .... نمی مانی ....
یادت هست هر سال روز تولدت عجول بودنت را به رخت می کشیدیم و می گفتیم در همه کارهایت عجله داری حتی به دنیا آمدن! آخر نهم بهمن هم روز بود؟ نمی شد سه روز صبر کنی دوازدهم به دنیا بیایی و بشوی دهه ی فجری؟ .....آه.... کاش معنی پوزخند هایت را می فهمیدیم .... می فهمیدیم تو در رفتن هم عجله خواهی داشت .... کاش قدرت را می دانستیم ... هنوز زود بود ... بدجور زود بود .....
واژه های حمد و سوره ام را لای اشک هایم می پیچم و کادو می کنم فاتحه ام را ....و یگ گل میخک از همان ها که دوستشان داشتی می زنم رویش .
تولدت مبارک داداشم